رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

نوشتنم نمیاد

یکشنبه ١٦ مهر دیدم یه چند وقته چیزی ننوشتم، گفتم میام پای لب تاب هرچی خودش اومد برات می نویسم. دور و برم یه مشت اسباب بازی می بینم با کلی خرت و پرت که ریختی زیر مبل. یه خونه ای که تغییر دکوراسیون داده شده تا فضا باز بشه برای بازیت. بابایی که چند روزه خیلی مهربون شده و حالا رفته تو آشپزخونه داره برای شام ماهی درست می کنه و مامانی که رفته تو ماشین پسرش رو خوابونده و اومده پای نت. در مجموع ازت راضی ام. مقاومتت برای غذا خوردن داره کم کم از بین می ره و خوابت یه کم بهتر شده. شبها ساعت هشت خوابت می گیره و اگه احساس کنی که همه چی آرومه، معمولا کمتر بیدار می شی و صبحها راس ساعت هفت بیداری. تو شیش و بش اینم که کم کم شروع کنم از شیر بگیرمت یا نه...
16 مهر 1391

یکساله شدن عشقم

شنبه 25 شهریور همه تلاشم این بود تا این یک سالی که با همیم دنیای قشنگت رو با عشق برات بسازم. با خنده هات خندیدم و با گریه هات غم تو دلم نشست. همه آرامشت وقتی بود که در کنارت بودم و غصه هات وقتی که نبودم، یا بودم و غرق در افکار خودم که دومی همیشه برات سخت تر می گذشت. بارها تصمیم به کار یا ادامه تحصیل گرفتم ولی بودن در کنار تو رو به همه پیشرفتهای دنیا ترجیح دادم. شدی همه زندگیم و من قشنگترین احساس دنیا رو تجربه کردم. بچه داری یکی از بیشترین چیزهاییه که من تا حالا توش اختلاف نظر دیدم. همیشه برام جالب بوده که هرکاری هم که بکنی بازم توش انتقاد هست. برای من هشت ماه اول زندگیت با تمام سختی هاش یادآور یه حس قشنگه. احساس می کنم خیلی مقاوم بودم....
11 مهر 1391

بالاخره مامان بزرگ دار شدیم

دوشنبه 20 شهریور حالا که مامان اومده نزدیک ما خونه گرفته، مگه من دلم میاد از اینجا بریم؟ انقدر تو این یه سال اذیت شدم که حاضر نیستم دیگه هرگز تجربه اش کنم. وقتی تو به دنیا اومدی مامان ده روز بیشتر پیش ما نموند. سال تحصیلی جدید هم شروع شده بود و مجبور بود حواسش به امیرسعید باشه. اما تا یک ماه هر پنجشنبه میومدن پیش من. یه بار تا برسن انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم. خیلی تنها بودم و تو همه اش نا آرومی می کردی. اولین پنجشنبه ای که نیومدند انگار دنیا رو سرم خراب شد. جمعه این هفته کلی دلم رو صابون زده بودم که عروسی نیوشا حال و هوام رو عوض کنه. صبح لباسهامو ریختم وسط حال دریغ از یه دونه اش که اندازه ام بشه. توی مرکز خرید همه اش گریه...
2 مهر 1391

ده ماه و بیست و هفت روز

شنبه 21 مرداد میشه من قربون شما برم که با چنگال غذا می خوری، قاشق رو می بری تو ظرف غذات هم می زنی خودت و من و لباس و صندلیتو کثیف می کنی بعد با همون دستها چشمهاتو می مالی. برام آب هندونه می گیری، از دور و بر میزنهارخوری نون خورده و غذا پیدا می کنی با اشتها می خوری، از پایین کابینتهای مامان آرزو دلستر بر می داری اونم هی می ریزه تو درش تو قلپ قلپ قورت می دی، چایی منو هم زنی اگه نذارم داد می زنی. میشه من قربون شما برم که می خوای حرف بزنی، به خاله منیره در خونه شون رو نشون می دی شکایت می کنی که ارمغان و محمد تو رو با خودشون نبردن اونم با همه وجود می شینه پای درد دلت. روزی هفت هشت بار کشوی آشپزخونه رو می ریزی بیرون، باز من جمع می کنم دوباره م...
1 مهر 1391
1